Gamesome

سفرهای علمی 2

ساعت هفت خوابیدم، ساعت هشت با صدای آلارم موبایل ادهم از خواب پا شدم و با چشم قرمز رفتم پیش مایک، جلسه بود، میخواست بگوید آن روز کجا برویم، همه بر بر من را نگاه میکردند یکهو مایک پرسید مگر دیشب مست کردی ؟ بچه ها طبق عادت هر هر خندیدند و من به این فکر میکردم که شکیرا الان پیش پیکه خوابیده و دارد چه کار میکند؟. رفتیم بیرون. من یک جفت دست کش دستم بود، یک کلاه، دوتا شلوار، سه تا لباس، سه جفت جوراب و یک شال گردن پشمی که همش پشمش میچسبید به ریشم، ولی با این حال مثل سگ میلرزیدم، ما عادت نداریم، ما سرما ندیده‌ایم.

[fast forward] رفتيم موزه و یک استودیوِ معماری را دیدیم و غذا خوردیم و تو راه برگشت به هتل بودیم [fast forward] .

سعد عشق دوربین است، همان که نمیدانست هیتلر کیست،همان. یعنی نشد من یک عکس از یک جا بگیرم و او خودش را پرت نکند وسط، ولی بزنم به تخته پُز هایش توی عکسها خوب است، لبش را غنچه میکند و دستش را با علامت پیـــــــــــس بالا میاورد. تو راه داشتیم سر این بحث میکردیم که اتاق هتل چی دارد، بعد تو اتاق ما fridge هم هست كه يكي از بچه ها اسمش را آورد، یکهو سعد پرید وسط و پرسید fridge چیه؟ما نداریم. من گفتم «:|»، ادهم گفت «:|»، جِیکر»:|»، دنیس «:|»، محمد حسام «:|»، و مایک داشت سرش را به میله ی چراغ راهنما میکوبید. آدم جالبیست این سعد باید ببینیدش. یک روز هم روی من رید که هر چه آب میریزم آنجا که میسوزد خوب نمیشود، بحث سر برنامه ی archiCAD بود که من اشتباهی آن را آرشی‌کد خواندم، سعد حرف من را قطع کرد و گفت این آرشی کد نیست، آرکی کد است، و با یک نگاهِ من‌بلدم‌توبلدنیستی‌بروگوتوبخور مرا نگاه میکرد. دلم میخواست زمین دهن باز کند خودم را دار بزنم. بین راه، قبل اینکه به هتل برسیم یک BAR بود كه مایک گفت اینجا رفیقهای من جمع شدند و میخواهم بروم، شما هم اگر میایید بفرمایید، که سعد با صدای بلند و آخوندانه گفت » NO DOCTOR, ITS HARAM»  مایکل هم گفت اوکی این راه را مستقیم بروید میرسید به هتل. بین راه سعد بغل من راه میرفت، دستش در جیبش بود و با لحن حشرناکی گفت «تونایت آی وانت تو فاک اِ بیــــــــچ» من فهمیدم منظورش از بیــــچ، بِچ است ولی خواستم تلافی‌ئی کرده باشم گفتم «بیـــچ؟ هاو دو یو وانت تو فاک اِ بیـــچ؟» بعد مثلن درستش کرد گفت که منظورش بِچ یا همان جنده است، گفتم «ئه ؟ تو الان به مایک گفتی مشروب حرامه الان میخوایی بگایی؟» و یک جمله گفت که من تصمیم گرفتم وقتی برگشتم دبی بدهم با آب طلا بنویسند من بچسبانم بالای تختم. گفت » I Want To Fuck, But everyone has mistakes,we are human, right? so I fuck by mistake » بچه ها همه داشتند از خنده تف بالا میاوردند و من به این فکر میکردم که «کی اینو ریده؟».

رسیدیم هتل، از خستگی حتی حال نداشتم بروم دشویی، با همان لباسها خوابیدم، ساعت تقریباً هشت شب بود. ساعت ده بیدار شدم، دلم ماساژی میخواست، رفتم پیش رسپشن و از آن یارو پرسیدم که اینجا ماساژر هم دارند که گفت نه! ولی نقشه را برداشت گفت اگر پومزده دقیقه مستقیم این خیابان را بروی میرسی به یک ماساژی که قیمت سه ساعت ماساژ هیژده یورو است، خواستم مطمئن شوم، باز پرسیدم هیژده یا هشتاد؟ گفت وان اِیت. به جِیکر و ادهم و دنیس خبر دادم که با هم برویم، آماده شدیم و بیست دقیقه تو اون هوای سرد پیاده روی کردیم و همه ی فحشهای بچه ها نثار من شد، تا بلاخره به یک جا رسیدیم که اسمش Splash Sauna club بود. و بالای حرف الـــ یک چیزهایی فرت فرت پاشیده شده بود بالا انگار. گفتیم آره حتمن خودش است و از حرف الـــ هم معلوم است هپی اِندینگ دارد. در را باز کردم چشمتان روز بد نبیند هفت هشتا مرد پشمالو با کون لخت توی یک BAR بار نشسته بودند و از آن سمت بخار میامد بیرون، بعد من هی دنبال زن، دختر و جنس مخالف میگشتم ولی هیچی نبود آنجا، رفتم پیش اینفورمیشن سوال کردم که اینجا ماساژیه ؟ گفت «NO, This is Gay Sauna, Only for men. No women»  یک نگاه کردم پشتم دیدم دنیس که خودش را سفت گرفته که نخندد، ادهم که هر هر میخندید ولی جِیکر زرد شده بود، ترسیده بود، یهو گفت «یالّا لتس گو» رفتیم بیرون در حالی که همه دلمان را گرفته بودیم، از جیکر پرسیدم چی شد؟ چرا ترسیده بودی؟ گفت «یکی از آن مرد کون لختا داشت من را نگاه میکرد و یک چشمک زد، و منم فکر کردم دارد میگوید مثلن دخترهای خشگلی دارد اینجا،من هم یک چشمک‌بک زدم و مرده خندید»، خنده‌مان با سرفه و عطسه و گریه قاطی شده بود معلوم نبود که کی داشت چیکار میکرد ولی من مطمئنم جیِکر داشت گریه میکرد. تسلیم نشدیم، از یکی از مردم تو خیابان پرسیدم گفت اگر بروید جلوتر بهش میرسید، از دور «تایی ماساژ» رو دیدم، چشمانم داشت برق میزد، رسیدیم ماساژی، رفتیم تو، از خانومه قیمت و نوع ماساژها را پرسیدم که گفت هشتاد یورو برای سه ساعت ماساژ تمام بدن، من گفتم وان اِت؟ گفت نه اِیت زیرو، توی عمرم آلت به این بزرگی را تناول نکرده بودم، با خستگی شدید نیم ساعت راه را با پیاده آمدم تا اینجا، و به خیال اینکه سه ساعت هیژده یورو است بیست یورو بیشتر در جیبم نبود، بچه ها هم که داشتند به من فحش میدادند. ولی هشتاد نمی ارزید، زیاد بود، اگر پول همراهم بود هم نمیدادم. خسته و کوفته باز با پیاده از آنجا برگشتیم هتل، یک راست رفتم توی اتاقم، مثل تخت فنری ندیده ها پریدم هوا و شیرجه زدم توی تخت، چشمم هنوز بسته نشده بود که خوابم برد، و ای کاش همیشه اینجور خوابم میگرفت .

شاید ادامه دارد …

سفرهای علمی

ویزای آلمان جور شده بود و من تو کونم عروسی بود، تا قبل آن هیچ امیدی نداشتم، میگفتم «کی به ایرانی ویزا میده؟» ولی سفیر آلمان تو دبی رفیق انگشت اشاره‌ایه مایک بود، و جورش کرده بود. مایک استادمان است، تو دانشگاه صدایش میکنند دکتر مایکل شوارتز، این استادمان از همه پایه تر و کولتر است، جلوش در مورد همه چی حرف میزنیم از جمله سیاست، اقتصاد، کلاب، استریپ کلاب، سکس، تری سام، گی سکس و … . مایک قبلاً پلیس بوده، بعد یک روز میرود خانه ی دوستش میبیند پر از در و داف است، خیلی خوشش میاید و از رفیقش میپرسد تو کارت چیه که انقدر همکارهای خوشگل داری؟ رفیقش میگوید که معمار است بعد همانجا جرقه ای تو مغز مایک رخ میدهد و او یک راست میرود و پلیسی را کنار میگذارد و به ادامه تحصیل در رشته ی معماری میپردازد، این داستان را هم خودش برایمان تعریف کرده.

بلیت را برایمان ایمیل کرده بود، پرواز شنبه ساعت شیش صبح به وقت دبی بود، و باید ساعت سه و نیم آنجا میبودیم. من مثل آلمان ندیده ها ساعت دو و نیم فیکس داخل فرودگاه بودم، و یک ساعت الکی کون ول میدادم تو فرودگاه. هوا سرد نبود ولی من از وقتی سوار ماشین شدم یک سردرد خفیف داشتم، از همان سردرد ها که بعدش آدم سرما میخورد. یک لباس تنم بود، دو تا دیگر هم پوشیدم که از سرماخوردگی جلوگیری کنم، بدتر شد ولی بهتر نشد. یک ساعت گذشت و من طاقت نیاوردم و یک پانادول آبی خوردم، به بخش آخر پانادول نگاه نکنید، قرص است به جان شکیرا. پانادول هم دردی دوا نکرد، همانجور که بیحال بودم چک این کردم و بارهایم را تحویل دادم. با دوستانم رفتیم دیوتی فری، همان فروشگاه توی فرودگاه که نمیدانم اسمش به فارسی چه میشود. هر کی یک چیزی میخرید، یکی باکس سیگار، یکی مشروب، یکی عطر، این وسط یکی هم بود در به در دنبال کاندوم میگشت، نمیدانم چرا. تعجب نکنید بچه های کسخلی داریم. باورتان نمیشود یکیشان تو فرودگاه اسم هیتلر را شنیده بود از یکی دیگر بعد آمده بود به من میگفت «هیتلر کیه؟ مسلمونه؟». این همان بود که توی پروژه ی دیزاین به جای kitchen نوشته بود chicken. اسمش سعد است سعد حاتم، در ادامه اسمش را بیشتر میشنوید. بچه ها در حال خرید بودند و من ول کردم رفتم دم گیت ایستادم، اصلن حالم خوب نبود، حالت تهوع هم داشتم، همه‌اش دعا دعا میکردم که نکند برسیم آلمان من همینجوری مریض بمانم و بچه ها بروند ددر دودور و من توی هتل بخوابم. پرواز قطریه بود، یعنی اول میرفت دوحه بعد میرفت برلین، جمعاً هشت ساعت باید تو راه می بودیم ولی تو دوحه هواپیما دو ساعت تاخیر داشت و ما ده ساعته رسیدیم برلین. تو طول مسیر همه‌اش سردرد و حالت تهوع داشتم و نمیتوانستم غذا بخورم، بدترین سفر عمرم بود.

تا پایم را گذاشتم توی خاک آلمان اصلاً همه چی یادم رفت، دیگر نه سردردی داشتم نه بیحال بودم نه هیچی. مایک آمده بود دنبالمان، تیپ و قیافه اش خیلی تغییر کرده بود، توی دانشگاه خیلی خوشتیپتر بود، کت و شلوار و کراوات میزد. ولی الان بخواهم توصیفش کنم با کولی‌های بارسلونا مو نمیزد،همانها که وسط خیابان گیتار میزنند. یک کلاه سیاه سرش بود، از آن کلاهها که پسرخاله همیشه سرش میکند، دستکشش هم خاکستری بود، از آن دستکشها که سر انگشت ندارد، یک کت قهوه ایه هارلی دیویدسون هم تنش بود با شلوار جین گشاد. ما را برد و سوار این تاکسی بزرگها کرد و حرکت کردیم که برویم هتل. بین راه فهمیدم که راننده تاکسی ایرانی است، هیچی فقط گفتم سلام! چطورین؟ اونم گفت خوبم مرسی و دیگر ادامه نداد. ایرانیهای خارج اینجورند، زیاد با هم حال نمیکنند، حالا این خوب بود که سلام و احوالپرسی کردیم، بعضیها هم هستند که تا میفهمند یک ایرانی از جلو دارد میاید سرشان را جوری میچرخانند که نشود سلام کرد. البته که همه ی انگشتان دست مثل هم نیستند. رسیدیم هتل، من و ادهم رفیق ایرانیم یک اتاق گرفتیم و هم اتاقی شدیم. ساعت سه و نیم به وقت برلین بود. بعد از یک ساعت استراحت رفتیم داخل شهر و سیم کارت خریدیم و غذا خوردیم. سر رستوران رفتن هم بچه ها گیر داده بودند که حتماً باید برویم یک رستوران که غذای حلال باشد، یعنی مرغ به روش اسلامی سر بریده شده باشد. گفتم که بچه های کسخلی داریم، اکثر اینها که گیر داده بودند، مشروب میخورند که هیچ، ببخشید معذرت میخواهم جنده هم میکنند ولی گیر داده بودند که مرغ اگر به روش اسلامی سر بریده نشود حلال نیست. ساعت شیش بعد از ظهر برگشتیم هتل، مایک گفت دو ساعت بعد بیایید لابی تا سیم کارتتان را برایتان فعال کنم. من رفتم بالا خوابیدم و به ادهم گفتم دو ساعت دیگر بیدارم کند. ساعت هفت بود که خوابیدم. با صدای خر و پف ادهم بیدار شدم، ساعت یک نصف شب بود. ادهمم خوابش برده بود. آن وقت شب راه به جایی نبردم، لپتاپم را برداشتم رفتم لابی و آمدم توی اینترنت ببینم چه خبر است.  یکی دو ساعت چرخیدم تو اینترنت بعد دیدم یکهو لامپهای لابی خاموش شد، این یارو تو رسپشن دیده بود نمیروم اینجوری محترمانه خواست بگوید «برو گمشو تو اتاقت» و من هم بلند شدم رفتم لامپها را روشن کردم و خیلی محترمانه بهش فهماندم «برو گوتو بخور»، یک نگاه هم بهش کردم گفتم من هنوز بیدارم، گفت «خسته نیستی؟».  گفتم» به تو چه؟ تو کارتو بکن» این را توی دلم گفتم ولی بهش گفتم «من ساعت یک بیدار شدم»، لبخندی زد و من هم لبخندی تحویلش دادم و توی دلم گفتم «خودتی». تا ساعت هفت صبح داشتم تو اینترنت میچرخیدم آخرش هم خسته شدم و رفتم توی اتاق و به فردایی بهتر اندیشیدیم.

دروغ گفتم، خوابیدم!.

ادامه دارد …

 

یک داستان هیجان انگیز واقعی

از وقتی پاکت سیگار میخرم دیگر کون این را ندارم که بروم بیرون سیگار بکشم بیایم خانه. تو اتاقم که طبقه ی دوم است پنجره را باز میکنم، بدنم را از باسن 45 درجه خم میکنم جوری که کله ام و بخشی از سینه ام از پنجره میزند بیرون. پنجره را هم میچسبانم به تنم که پنجره زیاد باز نباشد و دود سیگار نیاید توی اتاق که اتاق بو بگیرد، دستی که باهاش سیگار را گرفته‌م را در دورترین نقطه ی ممکن از پنجره میگیرم که نکند دود وارد اتاق شود. یک دستمال کاغذی هم خیس میکنم و لب پنجره میگذارم که آخر سیگار را روی آن خاموش میکنم. سیگار را که خاموش کردم دستمال کاغذی خیس را دور ته سیگار میپیچانم، میچلانمش و میفشارمش تا سنگین شود یکم، بعد آن را پرت میکنم پشت بام همسایه. خدا میداند چند تا دستمال کاغذی انداخته‌م بام همسایه چند تا هم به بام نرسید و افتاد توی حیات خانه ی همسایه.

یک شب هوس سیگار زد به سرم، یک نخ گذاشتم دهنم و سرم را کردم از پنجره بیرون و روشنش کردم. و بعد به صورتی که در بالا توضیح دادم سیگار میکشیدم. سیگارم تمام شد و آن را طبق معمول با دسمال خیس پوشاندم و چلاندم و گذاشتم لب پنجره، دیگر دلم برای همسایه سوخت گفتم شاید زنش ازش به خاطر سیگار کشیدن روی پشت بام طلاق بگیرد، شاید هم دعوایشان شود یکی دیگری را بکشد آنوقت تکلیف بچه‌شان چه میشود؟. دستمال را همانجا لب پنجره رها کردم، پنجره را بستم و همان اطراف پنجره چند پوسک عطر زدم که محکم کاری‌ای کرده باشم. رفتم دستشویی که دستم را بشورم و مسواک بزنم. برگشتم و وقتی در را باز کردم یَک بوی سیگار گندی میامد که روح از بدنم جدا شد. بوی سیگار با بوی عطر قاطی شده بود البته، ولی بوی سیگار تابلو بود. دستپاچه شده بودم. در را قفل کردم و پنجره را باز کردم، یک حوله هم دستم بود و مثل دیوانه ها دور سرم میچرخاندم که بو برود. تقریباً 15 دیقه همین کار را میکردم.خسته شدم. رفتم دم پنجره و دستمال را گرفتم و گفتم گور بابای بچه ی همسایه و پرت کردم پشت بام همسایه، ولی وسط راه قبل اینکه به خانه ی همسایه برسد دستمال از هم باز شد و یک صدای *ترلخت* داد، وای بدبخت شدم سیگار از دستمال بیرون آمده بود و هرچه از بالا نگاه میکردم سیگار را نمیدیدم. بدو بدو رفتم پایین و توی حیات خودمان داشتم دنبال ته سیگار میگشتم. شب بود، هیچی معلوم نبود. خوابیدم روی زمین و یک چشمم را بستم و با آن یکی چشم داشتم همه ی برآمدگیها را میدیدم ولی سیگار را پیدا نکردم. سیگار افتاده بود خانه ی همسایه. ولی تقصیر من نبود من میخواستم بندازم پشت بامشان نه داخل حیاتشان، حالا اگر اینها از هم طلاق بگیرند چی؟ وای بچه‌شان چی؟ خاک تو سرشان دختر هم ندارند که من ازش مراقبت کنم. باز بدو بدو رفتم بالا تو اتاقم هنوز بوی سیگار به مشامم میرسید. عطر را برداشتم و چند تا پوسک دیگر زدم. الان اتاقم بوی گند عطر گرفته بود و خیلی مشکوک بود. در را قفل کردم باز این بار یک فکر هوشمندانه به ذهنم رسید. از یک جا شنیده بود آتش بو را میگیرد و واسه این است که بعضی ها در دشوییشان شمع روشن میکنند. ولی من شمع نداشتم تنها چیز آتش زای من یک فندک بود. فندک را روشن کردم و گرفتم بالا و چند دور همینجور دور اتاق چرخیدم. نمیدانم چند دیقه شد ولی خیلی شد. وقتی فندک را خاموش کردم بوی فلزی میامد که دارد ذوب میشود. دستم را تفی کردم و چسباندم به فلز فندک و یک صدای جزززز داد. خودم خندم گرفته بود، بیچاره فندک. بعد هر چه زدم فندک روشن نمیشد، از کار افتاده بود. بعد هم در و هم پنجره را باز کردم. ما در دانشگاه خواندیم که اگر پنجره و در را باز کنی باد از پنجره میاید تو و از در میرود بیرون، این تنها چیزی بود که درست یاد گرفته بودم. دماغم به بوی اتاق عادت کرده بود نمیدانستم بوی سیگار میاید یا نه. رفتم بیرون و برگشتم و دِرِ رِرِن با کمال تعجب و عروسی در کونم بوی سیگار رفته بود و آنجا نفس راحتی کشیدم.

بله دوستان از این داستان نتیجه میگیریم که سیگار علت اصلی سرطان ریه است و باعث سفت شدن رگها میشود که این سفت شدن رگها باعت گرفتگی میشود و این گرفتگی ممکن است به سکته ی قلبی منجر شود.