Gamesome

تویتر! پر!

امروز صبح به دی‌اکتیوِیت کردن فکر کردم و امروز ظهر عملیش کردم. زمانی که میرفتم دی‌اکتیوِیت کنم هیچ حسی نداشتم مثل زمانی که خمینی داشت میامد ایران. دیگر از تویتر خسته شده‌م، یعنی آن حسی که قبلن به تویتر داشتم را الان ندارم، دیگر حال نمیدهد یا شاید من اینجوری فکر میکنم. قبلن میامدم تویت میخواندم، میخندیدم، حالم خوش بود، کسشر میگفتم، بقیه بهم میخندیدند، دلم خوش بود. الان نه. این مدت تنها دلیلم برای آمدن به تویتر با خبر شدن از حال بعضیها بود ولی دیدم راههای دیگری برای باخبر شدن از حالشان هست. دیگر کسشر گفتن حالم را خوب نمیکرد، دیگر خود را به خوشی زدن من را خوشحال نمیکرد. بگذریم …

همان لحظه‌ای که تویت کردم خداحافظ یعقوب پی ام داد که «خداحافظ چیه؟کجا میری؟» گفتم میخواهم دی‌اکتیوِیت کنم. گفت «*بیــــب* ؟ *بیــب* *بیب* لاشی. خدافظی نمیخواد که همینجوری *بیــــب* *بیب* … عاشق شدی؟ راستشو بگو! دلت شکسته؟ :))) … خاک تو *بیب*… چرا دی‌اکتیوِیت کردی لاشی؟ میخوای درس بخونی؟ عاشق کی شدی تو تویتر؟… برو بابا، به *بیب* ، هر کاری دلت میخواد بکن *بیب* » بله فحشهایش ته کشید دیگر هوفففففففف. ظهر تا عصر همینجوری روی تختم دراز کشیده بودم و هدفون در گوشم داشت میخواند، چشمانم را بسته بودم و هیچ حسی نداشتم. تا اینکه عصری دیدم داداش کوچیکم خودش را محکم به در کوبید و وارد اتاق شد. این عادتش است. قبل اینکه دستگیره در را بکشد و در را باز کند خودش را محکم میکوبد به در، فکر کنم یکی از فانتزیهایش این است که در را بشکند و بیاید تو اتاق. 7 سال بیشتر ندارد، شایدم 8 سالش باشد یا 6 سال. آمد گفت که مریم دارد میگوید که ما را ببر خانه ی خاله. خب بدیه گواهینامه همین است، شده ام تاکسی دربست خانواده ولی فرقش این است که پول نمیدهند. تا رسیدیم خانه خاله گفتند 2 ساعت دیگر برگرد بیا و مارا بر بگردان خانه. گفتم چشم و رفتم. آن دو ساعت را رفتم پیش یعقوب. تا من را دید گفت «سلام *بیب*! واسه من اکانت پاک میکنی؟ بیا *بیب* بخور! چته ؟ با دوس دخترت دعوات شده؟! آره من که میدونم یه چیزیت هست! راستشو بگو! نمیگی؟ به *بیب* که نمیگی! برو *بیب**بیب*» و من همش قش قش میخندیدم و میپیچاندم. همینجور داشتیم با هم حرف میزدیم که یکهو برایش نوتیفیکیشن از تویتر آمد، ریپلای بود، گفتم «کیه؟ چی میگه؟» گفت بیا خودت ببین یکهو *شپلخ* خواباند زیر گوشم و فرار کرد و هاهاها خندید. گفتم «*بیـــــب* *بیــــب* *بیب*» گفت که «سارا ریپلای داده که اگه دلخوشو دیدی یکی محکم بزن تو گوشش». آخخخ دردم گرفت. یک اکانت پاک کردم، فحش که خوردم، کتک هم خوردم فقط مانده کونم بگذارند. یک کم آنجا ماندم تا اینکه مریم زنگ زد و گفت بیا ما را ببر خانه و رفتم و آنها را بردم خانه. راستی من یادم رفت بگویم من پسفردا امتحان دارم و فقط دو صفحه خوانده‌ام و حتمن ازم میپرسید که چرا وقت گذاشتی و این پست را نوشتی؟ مگر درس نداری؟ تو کی میخواهی آدم شوی؟ بله حق با شماست من بروم دیگر کاری ندارید؟ خدافز

آنتایتلد

دیشب ام پی تری ای که یعقوب برایم خریده است را برداشتم رفتم بیرون که همینجوری با خودم قدم بزنم. همیشه از اینکه یک جا تنها و در تاریکی بنشینم میترسیدم ولی این روزها این فضاها را ترجیح میدهم. یک جا که ساکت باشد، تاریک باشد، تو باشی و خودت، سیگار هم داشته باشی که چه بهتر. همینجوری خیره بشوی به یک جا، هر جا که میخواهد باشد و زمان بگذرد … .

همینجور با خلوت خودم حال میکردم که علی زنگ زد گفت فردا بروم باهاشان بیرون لب دریا خوش بگذرانیم و به قول خودش پارتی راه بندازیم. گفت اگر بیایی میشویم چار نفر. من، نیلز(دوست دخترش) و دوست نیلز. هه! علی میخواست من را با دوست دوست دخترش آشنا کند، یا شایدم میخواست خودش با نیلز حال کند جوری که دوست نیلز تنها نباشد و من پیشش باشم که معذب نباشد. به هر حال پیچاندمش. گفتم ما مهمانی خانوادگی داریم. فهمید دارم میپیچانمش، خندید گفت باشه. کلن از دوستان علی حالم به هم میخورد، مخصوصن دوست دخترش، دوست دارم آدامس بچسبانم به موهاش با آن قیافه ی قزمیتش (دروغ گفتم ،خوشگله!). گوشی را قطع کردم و به ادامه ی حال کردنم با خلوت پرداختم. نمی دانم چقدر طول کشید ولی خسته شدم و همانطور که ام پی تری در گوشم داشت میخواند برگشتم خانه. دروغی که به علی گفته بودم به حقیقت تبدیل شد، بابایم گفت فردا برنامه نریز مهمان داریم، داماد میخواهد بیاید. -آها راستی این را نگفته بودم که پریشبش خواهرم مریم به خواستگارش جواب مثبت داد و دیشبش رفتیم آزمایش خون کردیم و همه چی خوب بود. داماد یوسف است، همان که به خودش میگفت ژوزف، همان که در تهران من را ترساند که اگر بروی پارک ملت پلیس میگیرتت، آره همان دارد میشود دامادمان.- امشب ژوزف و پدرش میایند خانه‌مان. میخواهند سر این که کی مراسم را بگیرند بحث کنند و من باید پروژه ی فاینالم را تحویل بدهم و کونم پاره‌ست.

سال نحس

از 2011 هیچ خیری ندیدم، خوب شد که تمام شد، ولی کاش با تمام شدنش خاطراتش را هم از ذهنم پاک میکرد. از 2011 بدم میاید از نوامبر بدم میاید، از پاییز، از خودم هم.