Gamesome

سفــرنامه [ایــران] II

به دهاتمان رسیدیم. هیچ تغییری نکرده بود، همان عندونی‌ئی بود که قبلن هم بود. من که متنفرم ازش، از خودش، از مردمش، از خودم. خیابانهایش که دست نخورده بود، مغازه ها همان مغازه ها بودند، حتی یکیشان هم جا به جا نشده بودند. از وقتی هم که دانشگاه زده اند وضع بدتر شده، جوانان به فنا رفته‌اند، کمر نمانده برایشان. خوابگاه دخترانه شده بود فاحشه خانه، هر شب میرفتند یکی را بلند میکردند… بگذریم. مردمش هم همان مردم خاله زنک و حسود سابق بودند. فقط دوست داشتم عروسی را بگذرانم و بروم.

رفتیم خانه ی یوسف. ساعت 1 نصف شب بود، دعوتمان کرده بودند برای شام. البته هیچ جانوری ساعت 1 نصف شب شام نمیخورد ولی ما مجبور بودیم. غذا که خوردیم زنگ زدند گفتند بیایید خانه ی عادل اینا دارند میرقصند، همه آنجایند. عروسی نبود، مراسم قبل عروسی بود که فک و فامیل یکجا جمع میشوند. فرصت خوبی بود که همه را یکجا ببینم و دیگر مجبور نباشم فردا یکی یکی بروم پیششان بهم بگویند رسیدن بخیر. رفتیم خانه ی عادل اینا. جمعیت عظیمی توی خانه اش بودند، و وقتی فهمیدم با همشان باید روبوسی کنم توی دلم گفتم «گه خوردم». آهنگ گذاشته بودند و بعضی ها داشتند باهاش میرقصیدند، شروع کردم با آن بعضیها که نمیرقصیدند روبوسی کردن، به نفر پنجم که رسید سنگینی تف را روی صورتم حس میکردم و توی دلم میگفتم «ریدم به رسم و رسوماتتون». حالا این جای خوب ماجراست یکهو جمعیت رقاص با آن صورت عرق کرده متوجه حضور من شدند و خواستند یکی یکی بیایند روبوسی کنند. یکهو دیدم مثل زامبی ها دارند حمله میکنند، خواستم داد بزنم بگویم کمـــــــــــــــــک! نمیخوام روبوسی کنم! ولی دیر شده بود، دیدم یکی دستم را گرفت و صورتش را چسباند به صورتم. و در هنگام روبوسی هم یک چیزهایی میگفتند که من نمیفهمیدم فقط «رسیدن به خیر»ش را متوجه میشدم بقیه اش گنگ بود برایم، من هم هنگام روبوسی صداهایی از خودم در میاوردم که مثلن دارم چیزی میگویم. تا هم روبوسی ها تمام شد دوباره شروع کردند رقصیدن، یکهو یکی دستم را گرفت و پرت کرد وسط، حالا بیا و برقص، به زور دست من را گرفته بودند و داشتند میرقصاندنم و من هی توی دلم میگفتم «گه خوردم گه خوردم گه خوردم گه خوردم!» ولی دیگر فایده نداشت.

ادامه دارد …

سفــرنامه [ایــــران]

توی هال بودیم مریم روی مبل نشسته بود داشت تلویزیون نگاه میکرد من هم داشتم چایی میخوردم و به دوردست نگاه میکردم. «دانشگاه دو هفته تعطیل میشه از 23 مارچ تا 5 آپریل، میایی ایران؟» مریم گفت . «ها؟» من گفتم. «عروسیه عادله، نیایی ناراحت میشه ها» مریم گفت. «ولم کن بابا کی حوصله عروسی داره» من گفتم. عادل پسرِ پسر عموی پدرم است، ما بهش میگوییم پسر عمو. 23 مارچ عروسیش بود. میدانستم اگر نروم دهنم را سرویس میکند. «باشه میام. بعد عروسی هم میرم تهران» من گفتم. به عمویم زنگ زدیم که بلیط بگیرد. عمویم بلیط را برای روز 21م گرفت، یعنی دو روز آخر دانشگاه هم پر. 10 روز مانده بود به 21م و من توی خیالم داشتم توی پیست اسکی برف بازی میکردم و گوله های بزرگ برفی درست میکردم میزدم توی سر دافها و فرار میکردم. آخرش هم یکیشان به من شماره داد ولی یادم نمیاید بهش زنگ زدم یا نه.

[fast forward] ده روز گذشت و ما رفتیم فرودگاه و از فرودگاه هم رفتیم شیراز [fast forward]

یوسف آمده بود فرودگاه، همان که به خودش میگوید ژوزف، همان که دامادمان است. لاغر شده بود، حتماً خواهرم بهش گفته که خودش را لاغر کند، یک زن زلیلی است که دومی ندارد، جلو خواهرم هم بهش گفتم یک بار، خندید. از فرودگاه تاکسی گرفتیم به خانه. دم در خانه که رسیدیم عبدالله را دیدم، پیرمردی بالای شصت ساله که پاهایش هم میلنگد، سرایدار آپارتمانمان است توی شیراز. «های شیخ! هاوار یو؟» عبدالله گفت. به من میگوید شیخ، جوری هم با من حرف میزند که انگار پنجاه سال رفته ام آمریکا و با مدرک دکترا برگشته ام و فارسی یادم رفته. «چطوری عبدالله؟» من گفتم. «گود گود ، اوریتینگ اوکی؟ اوکی؟ گود؟» عبدالله گفت. دیدم اسرار دارد انگلیسی حرف بزند گفتم «اوکی اوکی». «اوکی، گود ، تنک یوو ، تنک یوو وری ماچ» عبدالله گفت و ما را به خانه هدایت کرد. رفتیم خانه و من دیگر هیچی یادم نمیاید،خسته بودم تا رفتیم خوابم برد. چشمانم را که باز کرد دیدم ساعت هفت شده و باید برویم دهاتمان. بلیط اتوبوس داشتیم، برای ساعت هشت و نیم. رفتیم پایین، در اتاق سرایدار را زدیم عبدالله آمد، بهش گفتیم زنگ بزند تاکسی تلفنی بیاید. عبدالله رفت زنگ زد و آمد بیرون. حرف زدیم. وقتی با من حرف میزد هی دوست داشتم بگویم هعی چقد شیراز تغییر کرده؟ عبدالله پیر شدیا، یادش بخیر هعی مثل توی فیلما، آخر همه ش با من انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزد یا یک تیکه انگلیسی میگفت یک تیکه فارسی، احساس پیری بهم دست میداد.

تاکسی آمد و سوار شدیم. توی تاکسی دیگر نمیخواست سر صحبت را باز کنیم خود راننده شروع کرد حرف زدن. «شما واحد شیش هستین، صابخونه اید؟» راننده گفت. راننده جوان بود، بیست و خورده ای سال داشت، و خوش صحبت. «نه صاب خونه چیه؟ مهمونیم» یوسف گفت. «آره معلومه، آخه صابخونه ی واحد شیش یه آقاییه(منظورش بابایم بود) دوبی میشینه، بعد تابستونا فقط میاد اینجا گشت و گذار، معمولاً هر وقت زنگ میزنه  منو میفرستن براش، عامو اینا یکی دو تا که نیستن، هر وقت میان دوتا ماشین سفارش میدن، فک کنم ده دوازده تا بچه داره فقط، بچه های کوچیک موچیک … » راننده داشت تعریف میکرد که من و مریم پخش شدیم از خنده، من داشتم صندلی گاز میزدم از بس خنده ام میگرفت. «چتونه شما؟ چرا میخندین؟» راننده گفت. «آخه ما دوتا از همون دوازده نفریم» من گفتم در حالی که داشتیم میخندیدم. «شیش نفر البته بیشتر نیستیما» مریم گفت. راننده دست پاچه شد، خنده اش هم گرفته بود، گفت «نه عامو سر کارمون نذار اون بچه هاش کوچیکه شما نیستین، واقعاً شما بچه هاشین؟» . من دیگر از بس خنده ام گرفته بود نمیتوانستم حرف بزنم با سر بهش فهماندم که آره. تا آخر مسیر هی یک تیکه از حرفش یادم میامد هی خندم میگرفت. رسیدیم ترمینال.

خیلی هوس سیگار کرده بودم، کمبود نیکوتین داشت بیداد میکرد ولی نه خواهرم میدانست سیگارییم نه دامادمان یوسف. آن روز از صبح هیچی نکشیده بودم. ساعت هشت و نیم شد سوار اتوبوس شدیم رفتیم توی جاده. اصلن حواسم سر جاش نبود، داشتم به این فکر میکردم که وقتی اتوبوس توقف کرد مریم و یوسف را بپیچانم بروم یک نخ بگیرم بکشم، توی ذهنم داشتم برنامه ریزی میکردم. مثلاً من میگویم برویم غذا بخوریم بعد که سر میز نشستیم بگویم من برم دشویی برگردم، و بروم یک نخ بگیرم و بکشم. اگر یوسف گفت من هم میایم چی؟ و یک برنامه ی دیگر هم میریختم که چجوری یوسف را بپیچانم همینجور که داشتم فکر میکردم یکهو انگار من را برق گرفت، خیلی درد داشت، دیدم دستم توی دهنم است، ناخنم داشت خون میامد، همینجور که داشتم فکر میکرده ام ناخنم را هم میخورده ام، به گوشت رسیده بود. یک دستمال دورش پیچیدم بعد به ساعت نگاه کردم، از وقتی سوار اتوبوس شده بودیم پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود. زمان هم مسخره اش گرفته بود، وقتی میخواهی زود بگذرد بدتر لج میکند و نمیگذرد. هر طور بود زمان گذشت و اوتوبوس یک جا که رستوران و دستشویی و سوپرمارکت داشت متوقف شد. پیاده شدیم، من گفتم «بچه ها گشنتونه؟» و آنها گفتند نه و ریده شد به تمام برنامه ریزیهایم. یوسف گفت «یه چایی میخوریم سوار اتوبوس میشیم. من هم امیدم را از دست داده بودم، یک سوپری داشت که آن هم نزدیک اتوبوس بود که اگر میرفتم و سیگار میگرفتم ضایع بود. گفتم اشکال ندارد دیگر امروز را بدون نیکوتین میخوابم. همینجور که داشتیم میرفتیم سوار اتوبوس بشویم یکهو فشار درونیم زیاد شد، دستشویی لازم شدم، این بار برنامه ریزی نبود واقعن دستشویی داشتم. یوسف گفت برو بیرون از بقیه بپرس اینجاها دستشویی هست. پرسیدم و پرسیدم تا اینکه نشانم دادند، سرم پایین بود و داشتم راهم را میرفتم که یکهو بویی به مشامم خورد، سیگار. بوی سیگار میامد، سرم را آوردم بالا دیدم یک یارویی که به تیپ و قیافش میخورد معتاد باشد پشت سرم دارد سیگار میکشد، اصلن به هیچی فکر نکردم. «آقا ببخشید سیگار خدمدتون هست؟» من گفتم. یارو سرش را آورد بالا و با نگاهش یک بار زیر و رویم کرد. بعد گفت بفرما جَوون. یک نخ داد، داشت میرفت گفتم ببخشید فندک؟. هیچی نگفت، آمد و سیگار را برایم روشن کرد، با همان صدای تو دماغیش گفت «حیف تو نیست؟» سیگار توی دهانم بود گفتم «هام؟» دوباره گفت «حیف تو نیست ؟ جَوونی، جَوونی کن» اینبار فهمیدم منظورش چیست ولی حوصله نصیحت شنیدن نداشتم، سیگار را از دهنم در آوردم و گفتم «جانم؟»، گفت «هیچی بابا تو خماری». تشکر کردم و رفتم به سمت دستشویی در حالی که از سیگار لذت میبردم، حتی نمیدانستم چه سیگاریست، فقط برای هر پک چند ثانیه دود را توی سینه ام نگه میداشتم که حیف و میل نشود. سیگار تمام شد و من ماندم و گیجی بعد سیگار، پاهایم انگار سبک شده بودند، دیگر دلواپس نبودم، ریلکس بودم. رفتم سوپری تخمه خریدم و یک آبمیوه، آبمیوه را همانجا خوردم که بوی دهنم پخش نشود. تخمه را هم بردم توی اتوبوس که با یوسف و مریم بخوریم. از همان لحظه که سوار اتوبوس شدم تا دهاتمان داشتم روی حرف آن مردی که سیگار بهم داد فکر میکردم. پیر بود صدای دو رگه و تو دماغی‌ئی داشت، معلوم بود به صورت حرفه ای میکشد. «حیف تو نیست؟» این جمله با صدای همان مرد هی داشت توی ذهنم تکرار میشد. بعد با خودم فکر کردم که چی شد که سیگاری شدم؟ کی سیگاری شدم؟ اصلن هیچی به ذهنم نمیخورد، حتی نمیدانستم از کجا شروع شد؟ توی دانشگاه؟ با یعقوب؟ با علی؟ یادم نمیامد. به خاطر چی؟ مشکلات خانوادگی؟ که خداروشکر نداریم، مشکلات زندگی؟ که هنوز دهنم بوی شیر میدهد، دختر؟ که قبل به هم زدن هم میکشیدم، درس؟ کار؟ زن؟ بچه؟ هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر به مسخره بودن خودم پی میبردم. هنوز نمیدانستم  کی شروع کردم به سیگار کشیدن؟ چرا سیگار میکشم؟. سه ساعت راه را به این چیزها فکر میکردم طوری که دیگر حالم از خودم و هر چه سیگار بود به هم میخورد. از آن روز تصمیم گرفتم نکشم، ولی بدن من به نیکوتین نیاز داشت، اگر چند روز میگذشت همین نیاز به نیکوتین باعث میشد تمام آن روز یادم برود. آخرش به این نتیجه رسیدم که سیگار را ول کنم به جایش با قلیون نیکوتینم را تامین کنم، قلیون اعتیاد ندارد یعنی ترک کردنش خیلی آسانتر از سیگار است، فقط کافیست یک روز انقدر زیاد بکشی که فشارت بیوفتد، دیگر تمام است، دلزده میشوی. خودم امتحانش نکردم، از دوستانم شنیده ام ولی به نظر عملی میاید.

(اگر حوصلم شد) ادامه دارد …

توی ماشین بودیم. داشت پشت تلفن آروم حرف میزد. «کیه» من گفتم. «دوس دخترمه» محمد گفت. دوست دختر؟ آن هم توی این شهر کوچک که همه همدیگر را میشناسند؟ این ها سوالایی بود که توی ذهنم میپرسیدم. دوست دخترش هم از همان دهات خودمان بود. دهاتمان شهرستان است ولی هنوز ما بهش میگوییم دهات، ولی باز هم همه همدیگر را میشناسند. کافیست شما یک بار توی خیابان با یک دختر مشاهده شوید، بدبخت میشوید، فردا دختر بهتان نمیدهند میگویند دختربازید، بولهوسید، حالا انگ اعتیاد و جاکشی بهتان نچسبانند باید کلاهتان را بندازید هوا. توی چنین شرایطی کسی دوست دختر داشته باشد هنر کرده است. «قرار گذاشتم برم ببینمش، تو هم بیا» محمد گفت. قرار؟ مگه کسخل شدی؟ اون هم توی این دهات؟ اگه بفهمند که کونت میذارند. اینها را توی دلم بهش گفتم. «باشه» من گفتم. دلهوره داشتم با خودم میگفتم اگر من را ببینند چی؟ کل شهر بابایم را میشناسند فردا بهش میگویند صــاد رفته دختر بلند کرده و او قطعاً کونم میذارد. ولی کنجکاو بودم، میخواستم ببینم اینها چجور با هم آشنا شدند، میخواهند کجا بروند که از چشم مردم دور باشند و غیره و ذلک. تو ماشین بودیم داشتیم میرفتیم خانه دختره که ببینیمش. از خودش نپرسیدم که چجور میخواهد ببیندش،کجا میخواهد ببرتش، خواستم خودم ببینم. رسیدیم محله‌شان. توی محله یک کوچه بنبست بود که ته آن کوچه خانه ی دوست دختر محمد بود. نزدیک کوچه بنبست که شدیم محمد زنگ زد به دختره و گفت بیا بیرون. ما آرام آرام داشتیم به کوچه نزدیک میشدیم. دلهوره داشتم. محمد شیشه ی سمت من را کشید پایین که بهتر بتواند ته کوچه بنبست را ببیند. آرام آرام از جلو کوچه بنبست داشتیم رد میشدیم که من یک لحظه به ته کوچه نگاه کردم، دیدم دختره از سر ذوق دارد بالا و پایین میپرد میخندد و برایمان دست تکان میدهد. محمد هم میخندد و ذوق میکند. بعد دیدم داریم دور میشویم از کوچه، به محمد گفتم کجا میری؟. «خودت بگو دیگه، کار من تموم شد، برنامت چیه؟» محمد گفت. «کارت تموم شد؟ همین؟ با دوس دخترم قرار دارم این بود؟» من گفتم. «آره دیگه پس میخوای چی باشه» محمد گفت. اونجا یک بغضی بیخ گلویم را گرفت، خفه شدم. آنها حتی همدیگر را درست ندیدند، از فاصله ی بیست متری آن هم از توی ماشین. جالب اینجا بود که به همین وضع هم راضی بودند. خلاصه دوستان از این داستان نتیجه بگیرید که اگر یار دارید و داخل یک شهر بزرگ هستید بروید قرار بگذارید دست هم را بگیرید همدیگر را ببوسید، بغل کنید، هر گهی دوست داشتید بخورید و برای افرادی همچون دوست من محمد دعا کنید، گناه دارند. راستی مزخرفتر از این هم میشد یک پست را تمام کرد؟